از عشق در اندرون جانم


دردی است که مرهمی ندانم

بی روی کسی که کس ندید است


خونابه گرفت دیدگانم

از بس که نشان از بجستم


نه نام بماند و نه نشانم

گویند که صبر کن ولیکن


چون صبر نماند چون توانم

جانا چو تو از جهان برونی


جان گیر و برون بر از جهانم

زین مظلم جای خانهٔ دیو


برسان به بقای جاودانم

بی تو نفسی به هر دو عالم


زنده بنمانم ار بمانم

تا عشق تو در نوشت لوحم


مانند قلم به سر دوانم

عطار به صبر تن فرو ده


تا علم یقین شود عیانم